92/11/11
11:10 ع
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم،
پس پذیرفته شد! چشــمانش را بــست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. با خود گفت : حتما اشتـباهی رخ داده است! من که این را
نخواسته بودم؟!....
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تـبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عـمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم!
با فریادی غم بار سقـوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود !...